محمد حسين
به نقل از نشریۀ كارگر پیشرو، شماره ۶
اخيراً آقاي ناصر پايدار مقاله اي تحت عنوان "كمونيسم، جنبش و تحزب" نوشته است كه به نظر من عصاره ی ديدگاه هايش و هر آن چه را كه تا به حال در لفافه و اشاره مي گفت با صراحت بيان داشته است. در اين رابطه رفقايی به نام "مدافعان سوسياليسم" به نقد آن پرداخته اند كه خواندن آن را به تمامي فعالين جنبش كارگری پيشنهاد می كنم. ("آنارشیسمسندیكالیسم و انحلال طلبی، مروری بر نوشته «جنبش كارگری، كمونیسم و مسئله تحزب» نوشته ناصر پایدار"، اردیبهشت ماه ۱۳۸۴) اما چند نكته ی ديگر به نظر ما رسيد كه لازم دانستم در اين مورد به آن بپردازم. آقای پايدار در صفحه ی 4 اين مقاله چنين مي گويد:
"طبقه ی كارگری كه موجوديت اجتماعی و جنبش طبقاتی خود را از همه سو شقه شقه كرده باشد، مسلماً قادر به احراز چنين موقعيت و نقشی نمی گردد. تجزيه كردن جنبش كارگری به جنبش صنفی و سياسی، دمكراتيك و سوسياليستی، رفرميستی و انقلابی يا سنديكائی و حزبی و نظائر اين ها معنايش خلع سلاح جامع الاطراف طبقه ی كارگر در كارزار عليه سرمايه داری، تهی كردنِ تام و تمام جنبش كارگری از ظرفيت تدارك برای انقلاب كمونيستی و هُل دادن توده های كارگر به سياهچالِ جاودانه ديدن نظام بردگی مزدی است."
همان طور كه می بينيم آقای پايدار مخالف شقه شقه شدن طبقه ی كارگر و در واقع چند دسته گی آن بر اساس دسته هايی است كه گفته شده. و البته اين حرف به ظاهر زيبايی است كه بايد از متفرق شدن و چند دسته شدن كارگران جلوگيری كرد. اما باید واقعيت انكار ناپذيری را كه آقای پايدار دوست ندارد آن را ببيند یادآوری كرد: تفكرات و گرايشات چون رفرميستی، سنديكاليستی، دمكراتيك و سوسياليستی و انواع و اقسام احزاب، و ما می توانيم بسياري گرايشات ديگر را نيز اضافه كنيم، مثل آنارشيست ها، آوانتوريست ها، اپورتونيست ها، ليبرال ها و غيره، همگی نه براساس تمايل ما و حتی طبقه ی كارگر، بلكه واقعيات وجودی طبقات و اقشار متفاوت و متضاد و داشتن منافع مختلف است كه شكل گرفته اند، و نمونه ی بارز آن را حتی در انترناسيونال اول ديديم. گرايشات مختلف و دسته بندی ها، تأثيرات خود را بر طبقه ی كارگر به جا گذاشته و می گذارند. راه حل آن نه در بيان اين مسئله است كه بايد از اين دسته بندي ها فاصله گرفت، چرا كه اين مسئله هيچ دردی را دوا نمی كند. مگر نه اين كه بخشی از طبقه ی كارگر آلوده به سنديكاليسم، بخشی آلوده به ليراليسم، بخشی آلوده به مذهب، بخشی آلوده به ديگر احزاب غير كارگری است؟ هرگز با بيان اين كه ما تشكلي ضد سرمايه داری هستيم كه با هيچ دسته بندی كاری نداريم، مشكلی حل نمی شود. چون اين نيز خود نوعي دسته بندی است. زمانی می توانيم به روی كارگرانی كه جذب دسته بندی هايی كه خارج از اراده ی ما شكل گرفته است، تأثير بگذاريم كه به عنوان يك گرايش مشخص وارد عرصه ی مبارزه ی ايدئولوژيك عليه آن ها بشويم. و پُر واضح است كه هر نقدی از يك موضع و جايگاهی معنا پيدا می كند و اين همان دسته ی ديگری است كه ما را شامل می شود. به عبارتی ساده تر، اگر بخواهيم از دسته بندی های غير كارگری كه جنبش كارگری را آلوده كرده فاصله بگيريم، بايد به نبرد تئوريك و نظری با آن ها بپردازيم. حال هر نامی كه آقای پايدار می خواهد بر آن بگذارد، اما در اصل مسئله تغييری پديد نمی آيد. فقط و فقط تنها راه واقعی برای رهايی از چنگال هزاران توطئه و دسته بندی بورژوايی كه بر سر راه طبقه ی كارگر قرار دارد، به نبرد پرداختن با آن هاست. و آيا در چنين موقعيت و برخوردی ما خود يك گروه و در بهترين حالت بخشی از طبقه ی كارگر نيستيم؟ و ما (بخوان آقای پايدار) چه دوست داشته باشيم و چه نه، خود يك حزب و يا گروه سياسی هستيم. نمونه ی بارز آن خودِ آقای پايدار است. آقاي پايدار خود بر اساس برخورد با ديگر گرايشات و مرزبندی ای كه با سنديكاليسم و سكتاريسم دارند، خود نماينده ی گرايشی خاص در جامعه است.
واقعيت اين است كه به هيچ رو اهميت ندارد كه ما دسته ای كوچك حزبی باشيم، اين اهميت دارد كه خط و مشی و رويكرد ما در نهايت در جهت منافع فراگير طبقه ی كارگر است يا خير. نمونه ی بارز آن مانيفست كمونيست است كه محصول گروه اتحاديه ی كمونيست ها بود كه ماركس و انگلس آن را تدوين كردند و با وجود آن كه آن ها گروهی كوچك كمونيستی بودند، هنوز هم پس از گذشت بيش از 150 سال تأثيرات درخشانی به جای می گذارد كه رهنمون عمل طبقه ی كارگر است.
آقاي پايدار چنين مي گويد:
"يك حزب سياسی اپوزيسيون در شرايط تعميق نارضائی كارگران از دولت و احزاب رسمی بورژوائی مي تواند با جلب حمايت اتحاديه های حاوی اعتراضات جاری كارگران قدرت را به دست گيرد. اين حزب می تواند تمامی گفته ها، شعارها، رويكرد ها و اقداماتش را با نام كمونيسم آغاز و با جوش و غليان كمونيسم ستايی به پيش بَرَد، مي تواند خيلی كارها در اين راستا انجام گيرد، اما انقلاب كمونيستی و محو كار مزدوری تنها و تنها كار پرولتاريائی است كه در خارج از مدار تقسيم بندی های صنفی و سياسی، دمكراتيك و كمونيستی و مشابه اين ها در يك جنبش سراسری اجتماعی و طبقاتی حول بديل معين و متعين كمونيستی، حول آلترناتيو برنامه ريزي كمونيستی كار و توليد و زيست اجتماعی متحد شده باشد."
در اين جا كُنهِ نظرات آقاي پايدار روشن مي شود. پايدار با تمام طفره رفتن ها اعتراف مي كند كه ممكن است حزبي با حمايت كارگران قدرت را به دست گيرد، اما بلافاصله مي گويد كه انقلاب كمونيستی كار كارگرانی است كه خارج از مدار تقسيم بندی هاي صنفی و سياسی و غيره قرار داشته باشد. اگر بپذيريم كه حزبی قادر است با حمايت كارگران قدرت را به دست بگيرد، پس بايد بپذيريم كه اين حزب مي تواند حزبی متشكل از خودِ كارگران و نمايندگان شان هم باشد. حزبی كه متشكل از كارگرانی است كه قادر باشد قدرت سياسی را قبضه و بورژوازی را سرنگون سازد، ديگر چرا يك حزب فرقه ای و سكتاريستی است؟
در اين جا تناقض فاحشی وجود دارد. اگر حزبي برخلاف آن چه در قبل آورده شد، كه داراي تقسيم بندی و مرزبندی های ايدئولوژيك است كه طبقه ی كارگر را شقه شقه می كرد، حالا قادر باشد با حمايت كارگران قدرت را قبضه نمايد، دو مسئله را ثابت مي كند. اول اين كه با وجود تمام مرزبندي هايش قادر است با حمايت كارگران قدرت را قبضه كند، و دوم اين كه كسب قدرتی كه توسط كارگران و حزب مقبول شان انجام شود چيزي جز انقلاب نيست. در صورتی كه آقای پايدار بلافاصله مي گويد، "اما انقلاب و محو كار مزدوری تنها كار پرولتاريایی است كه در خارج از مدار تقسیم بندی های صنفی و سیاسی، دموكراتیك و كمونیستی و مشابه اینها در یك جنبش سراسری اجتماعی و طبقاتی حول بدیل معین و متعین كمونیستی... متحد شده باشد." حالا اگر حزبي با حمايت پرولتاريا قدرت را قبضه كرده چرا اين يك انقلاب كمونيستی نيست؟ در صورتي كه فرض را بر اين بگذاريم كه اين حزب همان منافع توده های به پا خواسته را و خود آنان را در بَر دارد، چرا نبايد بتواند برنامه ای برای لغو كار مزدی داشته باشد؟ به عبارتی ديگر اگر طبقه ی كارگر به چنان مدارجی از آگاهي رسيده كه لغو كار مزدي را مطالبه می كند، پس حتماً همين كارگران در قالب يك حزب نيز می توانند اين مطالبه را داشته باشند و به كُرسی بنشانند.
آقای پايدار كه با هرگونه حزبی مخالف می كند چند سطر پايين تر می گويد:
"اگر كارگران پروسه ی مبارزات خود را اين گونه پی گرفته باشند ممكن است پيروز شوند يا احتمالاً شكست بخورند، اما در غير اين صورت، آن گاه كه نيروی پيكار طبقاتی خويش را در كلاف سر در گُم تقسیم بافی های حزبی و سنديكاليستی، دمكراتيك و سوسياليستی و... یله كرده باشند شكست تنها سرنوشت پروسه ی جدال خواهد بود."
چظور ممكن است پيكار طبقاتي كارگران تحت رهبري و هدايت حزب خودشان به نتيجه نرسد، اما به شكل خود به خودي و بدون انسجام و برنامه پيروز گردد؟ آقاي پايدار پا را فراتر از اين گذاشته و به كلاف سر در گُم دمكراتيك و سوسياليستی اشاره مي كند، يعني اگر گرايشي برنامه ی سوسياليستی داشته يا نداشته باشد، برنامه ی لغو مالكيت خصوصي داشته يا نداشته باشد، فرقی نمی كند، اين نهايتِ ستيزِ آقاي پايدار با هرگونه ايدئولوژی را نشان مي دهد و هر آن چه را كه براساس واقعيات و منافع طبقات در جهت سوسياليستی و يا خلاف آن را به سخره مي گيرد. واقعاً كسي كه فرقي بين سنديكا، حزب، برنامه ی دمكراتيك و سوسياليستی قائل نيست كلاف سر در گُمي درست مي كند يا حزب طبقه ی كارگر؟
اما خود او چه بخواهد و چه نخواهد درگير همين كلاف سر در گُم است. آقای پايدار به كَرات در همين مقاله به ضرورت لغو كار مزدی اشاره می كند و البته بايد از او پُرسيد پس آن گرايشي كه برنامه ی دمكراتيك دارد و مخالف لغو كار مزدی و برنامه ی سوسياليستی است، در نزد ايشان چه جايگاهی دارد؟
آقای پايدار برای اين كه هر چه بيشتر نقش تئوری انقلابی و حزب طبقه ی كارگر را كم رنگ تر نمايد و آن را در مقابل جنبش كارگری قرار دهد، سعی می كند اثبات كند كه جنبش خودبخوديی طبقه ی كارگر بدون نياز به چنين واسطه هايی (تئوري و حزب) به كمونيسم ختم خواهد شد، اما در اين رابطه شديداً دچار تناقض گويی می گردد. در يك جا به تقسيم بندی های سوسياليستی، دمكراتيك، سنديكايی و حزبی اعتراض می كند، اما در جای ديگر چنين می گويد:
"تمامی آن چه كه در مورد نقش كمونيسم به مثابه ی حلقه ی اتصال همه ی اشكال متفاوت اعتراض طبقه ی كارگر در جامعه ی كاپيتاليستی، نماد عالی نمايش قدرت واقعی كارگران در تمامی قلمروهای مبارزه ی طبقاتی و به عنوان پيش شرط ضروری احراز توانائی توده های كارگر برای جايگزينی نظام سرمايه داری توسط سازمان كار و مدنيت كمونيسم گفتيم، به عينه و با تمام و كمال در مورد فرايند متشكل شدن توده هاي كارگر نيز صدق مي كند. هر اعتراض، مقاومت يا جنبشي دقيقاً نوع تشكل خاص و متناظر با خود را ايجاب مي كند." (ص 6، تأكيد از من است)
آقای پايدار از يك سو به تشكلات سنديكايی و حزبی، سوسياليستی و دمكراتيك مي تازد و از سوي ديگر اعتراف می كند كه برای هر جنبش دقيقاً نوع تشكل خاص و متناظر با خود ضروری است. اگر آقای پايدار می داند كه سطوح مختلف جنبش تشكلات خاص خود را می طلبد، بايد بداند كه در جريان جنبش روزمره ی كارگری و كارگرانی كه در جريان مبارزه قرار می گيرند به ده ها تفكر و نگرش بورژوايی آلوده اند، عده ای به ليبراليسم، عده ای به آنارشيسم، عده ای به انفعال و ده ها مورد ديگر گرايش دارند. اما همين توده ها در تشكلاتی كه مطالبات روزمره ی اقتصادی شان را بيان می كنند تا حدود زيادی متشكل می شوند.
اما همان گونه كه خودِ آقای پايدار نيز در صفحه ی 6 توضيح مي دهد، آن ها بايد كمونيسم را در جنبش خود وارد كنند، آن ها بايد براي لغو كار مزدی بجنگند، و آن ها بايد برای الغاء مالكيت خصوصي بر وسائل توليد، و قبل از همه ی اين ها برای سرنگونی بورژوازی بجنگند. اما پرولتاريايی كه به اين سطح نرسيده كه برای چنين مطالباتی بجنگد، در مقابل آن بخشی از پرولتاريای آگاه كه بسيار قليل است، تفاوت هاي زياد و فاصله ی زيادی دارد. حال اين بخش آگاه پرولتارياست كه حامل كمونيسم است. به قول آقای پايدار:
"كارگران مي توانند چرخ توليد را از حركت فرو اندازند، مي توانند نظم سياسی سرمايه را بر هم ريزند، می توانند كل جامعه ی كاپيتاليستی را در شعله های سركشِ انقلاب خويش به آتش كشند اما در همه ی اين حالات بدون مسلح بودن به راه حل كمونيستي نه فقط بازگشت به بازار فروش نيروي كار تنها راه پيشِ پای شان خواهد بود كه حتي هيچ تضمينی براي حراست از دستاورد های احتمالی معيشتی و رفاهی مبارزات خويش نخواهند داشت." (ص 5)
پس بنابراين چه بخواهد و چه نخواهد اين بخش كوچك و آگاه در صورت سازمان دهی خود چيزی جز يك حزب و يا گروه نيست كه تلاش مي كند كمونيسم را به درون طبقه ی كارگر ببرد. و اگر كمي واقع بين باشيم و به دور و برمان نگاه كنيم در خواهيم يافت كه اين مسئله يك پروسه ی دراز مدتي است كه خارج از اراده ی ماست و تا زمانی كه اين پروسه به سرانجام برسد ما (يعني كارگران آگاه به منافع طبقاتي مان) هم چنان در حداقل و به صورت يك گروه نسبت به كل طبقه ی كارگر هستيم. ما هر اسم و عنوانی كه برای اين گروه آگاهان (كمونيست ها) بگذاريم، آن ها چاره ای به جز اين ندارند كه با متشكل شدن شان به درون طبقه ی كارگر بروند، در جنبش ها شركت كنند، و گام به گام در پروسه مبارزه ی طبقاتی آگاهی را منتقل بكنند. اين همان كمونيسمی است كه آقاي پايدار از آن نام می برد، اما پروسه ی تبديل آن به يك جنبش فراگير سوسياليستی را قيچی می نمايد.
اگر چنان چه احزاب و گروه هايی به نام طبقه ی كارگر و كمونيسم فرقه گرايی و اراده گرايی خود را بروز می دهند، اگر چنان چه احزاب و دسته جاتی به جاي طبقه ی كارگر می خواهند انقلاب كنند، هيچ ارتباطی با اين واقعيت ندارد كه طبقه ی كارگر بايد حزب خود را داشته باشد و برای اين كه اين حزب فراگير و توده های كارگر را در خود جای دهد ضروري است پروسه ی تبليغ و گسترش كمونيسم (تئوری انقلابی) را طي كند.
صرف گفتن اين كه ما بايد تشكلی توده ای و همه گیر داشته باشيم، هيچ تشكيلاتي را فراگير و گسترده نمی كند، صرف گفتن اين كه نبايد فرقه گرا و حزبی باشيم، هيچ دسته ای را (و از آن جمله گرايش آقاي پايدار را) در ميان كارگران گسترده و فراگير نمی كند. مبارزه ی طبقاتی روند طولانی و گسترده ای دارد كه بايد يك تشكل و به عبارتی صحيح تر تشكلاتی بر اساس سطح جنبش و ويژگی های آن به سازمان دهی و اشاعه ی كمونيسم در آن بپردازند، و ما نيز از اين قاعده و واقعيت جدا نيستيم.
آقای پايدار به گونه ای حرف می زند و از كمونيسمي كه بايد در مبارزه ی طبقه ی كارگر وجود داشته باشد چنان سخن مي گويد كه ظاهراً چيزی به جز تئوری انقلاب است. اما لازم است اين نكات بديهی را يادآوري كنيم كه، توضيح و تشريح ضرورت لغو كار مزدی، لغو مالكيت خصوصی وسايل توليد، ضرورت انقلاب و نفی اصلاح طلبی و رفرميسم، نقد سكتاريسم و ده ها مورد ديگر كه بحث در مورد آن ها ضروری و اجتناب ناپذير برای ماست، همه و همه ی اين ها چيزی نيست جز تئوری انقلاب و يا به عبارتی ديگر علم مبارزه ی طبقاتي پرولتاريا ( ماركسيسم).
آقای پايدار برای پوشاندن تناقض نظری اش به مانيفست ماركس متوسل می شود كه ما عيناً آن را از نوشته ي ايشان نقل می كنيم:
"در مانيفست كمونيست در توضيح رابطه ی كمونيست ها با طبقه ی كارگر قبل از هر چيز به اين نكته ی اساسی تأكيد می شود كه كمونيست ها حزب خاصی در برابر ديگر احزاب كارگری نيستند، بلكه هدف عاجل آن ها متشكل ساختن پرولتاريا به صورت يك طبقه است، نوعی از تشكل كه تجلی واقعی توده های كارگر است."
ببينيم واقعاً معنای آن چه ماركس می گويد و آن چه آقای پايدار تفسير می كند چيست؟ سخنان ماركس پيچيده و در هم و بر هم نيست و صراحتاً می گويد كه كمونيست ها حزبی در مقابل ديگر احزاب كارگری درست نمی كنند. تا اين جا ماركس به صراحت بر اين مسئله تأكيد دارد كه ديگر احزاب كارگری كه كمونيست نيستند، حال به هر عنوانی كه بخشی از منافع طبقه ی كارگر را نمايندگی كنند و در سطحی هستند كه يك حزب كمونيستی نيستند، چيزی نمی توانند باشند به جز تشكلاتی كه مطالبات اقتصادی و يا فرهنگی طبقه ی كارگر را نمايندگی می كنند، در تضاد با تشكل كمونيستی طبقه ی كارگر نيستند و برای اين كه برا كارگران توهمی در اين رابطه به وجود نيايد هدف كمونيست ها را متشكل كردن طبقه ی كارگر و نوعي از تشكل كه تجلي واقعي توده هاي كارگر است، قرار مي دهد. آيا صراحت بيشتر از اين ممكن است تا نشان دهد كه، هدف حزب طبقه ی كارگر در اين راستا است كه كُل طبقه را می خواهد متشكل كند و تجلی آن را در تحزب واقعی توده های كارگری می بيند؟ بنابراين وقتی هدف حزب طبقه ی كارگر اين است كه كُل طبقه را متشكل نمايد، يعني بالفعل كل طبقه را در بر ندارد و نمی تواند داشته باشد و طي پروسه ای ضروری است تا اين حزب به حزب فراگير كل طبقه تبديل گردد. همان طور كه اتحاديه ي كمونيست ها اين تلاش را كرد و همان طور كه ماركسيست ها در انترناسيونال اول اين تلاش را مي كردند. اما اگر آن ها در آن مقطع حزبی نبودند كه كُل طبقه را در بر بگيرد، دليل بر فرقه گرايی ماركس و انگلس نبود. اين پروسه ای واقعی و خارج از اراده ی ماست و ذهنی گرايی و انتظار اين را داشتن كه خلق الساعه تشكيلاتی فراگير به وجود بيايد هيچ كمكی به طبقه ی كارگر نمی كند و فقط ما را دچار رويا پردازي می كند.
ماركس و انگلس در مانيفست كمونيست در بخش "مناسبات كمونيست ها با احزاب مختلف" در تأييد تشكل يابی حزبی و تأثيرات و ارتباطات شان با ديگر احزاب به چند مورد اشاره می كنند كه دال بر تأييد روند سازمان دهی حزبي از جانب كمونيست ها است:
" كمونيست ها برای رسيدن به نزديك ترين هدف ها و منافع طبقه ی كارگر مبارزه می كنند ولی در عين حال در جريان جنبش كنونی از آينده ی نهضت نيز مدافعه می نمايند. در فرانسه كمونيست ها، در مبارزه با بورژوازی محافظه كار و راديكال به حزب سوسياليست- دمكرات گرويده اند." و انگلس در دو زير نويس حزب سوسياليست دمكراتيك را توضيح مي دهد: "آن موقع معرف اين حزب در پارلمان لدرو- رلن و در ادبيات لوئي بلان و در مطبوعات روزانه روزنامه ی "لا رفرم" بود. معنی نام " سوسياليست دمكرات" اين بود كه قسمتي از حزب دمكرات و يا جمهوری خواه، مانند واضعين اين نام، كم و بيش رنگ سوسياليستی داشته است." (حاشيه 1888) و در حاشيه دوم چنين مي گويد: "حزبی كه خود را در فرانسه سوسياليست دمكرات می ناميد از لحاظ سیاسی تحت رهبری لدرو رلن و از لحاظ ادبی تحت سرپرستی لوئی بلان بود؛ لذا اين حزب با سوسيال دمكراسی آلمانی امروزی زمين تا آسمان تفاوت داشته است." (حاشيه 1890)
و در ادامه و چند سطر پايين تر ماركس و انگلس در مورد حزب كمونيست آلمان مي نويسند:
"در آلمان حزب كمونيست، تا زمانی كه بورژوازی روش انقلابی دارد، همراه بورژوازی بر ضد سلطنت مستبده و مالكيت ارضی فئودال و جنبه ی ارتجاعی خرده بورژوازی گام برمي دارد. ولی حزب كمونيست حتي لحظه ای هم از اين غافل نيست كه حتی المقدور در مورد تضاد خصمانه ی بين بورژوازی و پرولتاريا، شعور و آگاهی روشن تری در كارگران ايجاد كند تا كارگران آلماني بتوانند بلافاصله از آن شرايط اجتماعی و سياسی كه سيادت بورژوازی بايستي به بار آورد مانند حربه ای بر ضد خودِ او استفاده كنند..." (مانيفست، صفحات 87 و 88)
مطالب بالا به وضوح نشان مي دهد كه، ماركس و انگلس رفتار كمونيست های فرانسوی و آلمانی را در قالب احزاب كمونيست شان تأييد و آن را به عنوان گامی مهم در مانيفست كه يك سند تاريخي است، می آورند. آن ها به خوبی می دانستند كه هر چند كمونيست ها در اقليت و به صورت گروه های كوچك در جامعه هستند، اما با تشكل حزبی خود می توانند نقش مهم و تعيين كننده ای پيدا كنند. چنان چه آن ها مثل آقای پايدار می انديشيدند، نه در جهت تأييد، بلكه در نقد و نفي چنين رفتارهای حزبی قلم می زدند. آن ها از متشكل شدن كمونيست ها استقبال مي كردند و به خوبی مي دانستند كه يك حزب كمونيست و سوسيال دمكرات در آن دوران چه تأثير زيادی می توانست در جهت رشد و هدايت جنبش طبقه ی كارگر داشته باشد. آن ها روش كمونيست های آلمان و فرانسه را به فال نيك گرفتند و آن قدر اين عمل را مهم می دانستند كه در "مانيفست كمونيست" به اين مسئله اشاره كردند. ماركس و انگلس نه تنها نسبت به تحزب كمونيست ها خصومت نمی ورزند، بلكه آن را به مثابه ی الگويی مطرح می كنند. اما آقای پايدار از بيانات ماركس و انگلس نتيجه گيری های زير را كرده است:
"اولاً حزب كارگری يك سازمان فراگير توده هاي كارگر و نه تجمع خاص عناصر پيشقراولان اين طبقه است، ثانياً اين سازمان متشكل از توده هاي طبقه ي كارگر ظرف پيكار توده ي فروشنده ي نيروي كار عليه سرمايه در همه ي وجوه حيات اجتماعي است. ثالثاً و در تكميل اين مشخصات اين كه كمونيست ها يا فعالين جنبش لغو كار مزدي مجاز نيستند حزبي جدا از جنبش جاري كارگران بر پا دارند، هم چنان كه محق نيستند اتحاديه و سازمان خاص مطالبات صنفي بر سر راه سازمان يابي سراسري و متحد طبقه ي كارگر سبز كنند." (همان مقاله صفحات 6 و 7)
كجای گفته های ماركس و انگلس بيان گر آن است كه كمونيست ها مجاز نيستند حزبی جدا از جنبش جاری كارگران بر پا دارند؟ در اين جا آقای پايدار حزب و جنبش كارگری را يكی می داند و اين كاملاً با بيان و عمل ماركس و انگلس مغايرت دارد. مگر اتحاديه ی كمونيست ها همان طور كه از نامش پيداست عده ای كمونيست و از آن جمله ماركس و انگلس را شامل نمی شد؟ آيا جنبش خود بخودی طبقه ی كارگر برای دستمزد، لغو قراردادهای موقت، داشتن اشتغال دائمی و غيره با يك تشكيلات كمونيستي كه در اين مبارزات شركت دارد و با تمام توان تلاش می كند كه اين جنبش خودبخودی را به سطح بالاتری ارتقا دهد يكي است؟ حزب كمونيست ها در ارتباط كامل و دائمي با جنبش توده ها بايد باشد، اما يكی گرفتن آن و متهم كردن آن به اين كه چون فرا گير و همه گير نيست يك حزب سكتاريستي است، چيزي به جز نديدن واقعيات نيست. مگر اتحاديه ی كمونيست های ماركس و انگلس می توانست يك شبه تبديل به حزبی فراگير گردد؟ پُر واضح است كه جواب منفی است. بنابراين هر دسته، گروه، حزب و يا تشكلی كه آقاي پايدار مدعي آن است هرگز قادر نيست يك شبه و يا در يك فاصله ی زمانی كوتاه به حزبی فرا گير و شامل كُل طبقه ی كارگر تبديل گردد. آقای پايدار مرتباً به نقل از ماركس و انگلس تأكيد می كند كه حزب نيز تشكل توده های كارگر به عنوان يك طبقه برای مبارزه ی متشكل عليه سرمايه و پايان دادن به كار مزدوری تعريف می گردد، و چنين ذهنيت ايجاد می كند كه كمونيست ها تمايل ندارند و يا در اين راستا گام بر نمی دارند كه تشكلی فراگير شامل توده های كارگر ايجاد گردد. و چشم خود را به روی روند طولانی مبارزه و افت و خيز تشكلی كه به سمت گسترده شدن گام بر می دارد و چه بسا بارها دچار شكست و يا ضربه گردد می بندد.
آقاي پايدار مي خواهد تشكيلاتي داشته باشد كه نه حزب باشد و نه اتحاديه، نه يك گروه كمونيستي و نه سنديكا، و شامل كل طبقه ی كارگر باشد و به هيچ وجه ايدئولوژيك هم نباشد. پايدار فكر می كند كه اگر تشكيلاتی غير حزبي داشته باشد، بلافاصله توده های كارگر با ندای ايشان به سمت شان سرازير مي شوند و دسته دسته در تشكيلات خيالی شان اسم نويسی می كنند، و جالب تر از همه اين است كه اين همه را به اسم ماركس تمام می كند. اما آيا براستی همه ی اين ها چيزی به جز سياست زدائی و دور كردن طبقه ی كارگر از مبارزه ی سياسی و ايدئولوژيك كه
عرصه ای بسيار تعيين كننده از مبارزه ی طبقه ی كارگر است، چيز ديگری است؟
پس به چه دليل ماركس حدود 600 صفحه كتاب ايدئولوژي آلماني را مي نويسد؟ آيا به آن معنا نيست كه در اين عرصه (فلسفه) به مبارزه ی نظری می پردازد تا طبقه ی كارگر اروپا را كه آلوده به انديشه های ايدآليستی، امثال ماكس اشتينر است از توهم بيرون آورد؟ و يا به نبرد ايدئولوژيك با سوسياليست هاي تخيلي مي پردازد. ماركس در كتاب فقر فلسفه به نقد تمام عيار پرودون مي پردازد و انگلس كتاب سوسياليسم علمي و تخيلي را مي نويسد تا با نبرد ايدئولوژيك سوسياليسم تخيلي را نقد كنند و گرايش كمونيستي را در مقابل سوسياليست هاي تخيلي در انترناسيونال اول تقويت نمايند.
من فكر مي كنم كه آقاي پايدار به تحريف ماركسيسم پرداخته و در واقع شعار معروف برنشتاين كه جنبش همه چيز، هدف نهايي هيچ چيز را با رنگ و لعابي ديگر يعني جنبش همه چيز تشكيلات ماركسيستي هيچ چيز، و جنبش همه چيز مبارزه ي ايدئولوژيك هيچ چيز را بيان مي كند. اما بايد ببينيم واقعاً ماركس و انگلس در باره ي مبارزه ي سياسي و تحزب طبقه ي كارگر چه مي گويند:
" طبقه ي كارگر در مبارزه ي خويش عليه حكومت متحد طبقات ثروتمند، تنها با سازمان يافتن در حزب ويژه ي سياسي كه با همه ي احزاب كهنه كه طبقات ثروتمند و حاكم پديد آورده اند مقابله كند، مي تواند همچون طبقه فعاليت داشته باشد. اين سازمان طبقه ي كارگر در حزب سياسي، براي آن ضروري است كه پيروزي انقلاب اجتماعي و دست يابي به هدف نهايي آن از ميان بردن طبقات تأمين مي گردد..." (ترجمه از متن آثار كارل ماركس و فردريش انگلس، چاپ 2، جلد 13، ص 143. متن فارسي در كتاب فعاليت سياسي طبقه ي كارگر، ترجمه ي سيروس ايزدي.)
اما آقاي پايدار مي نويسد: تحزب او همان جنبش طبقاتي او و جنبش طبقاتي او همان پيكار كار مزدي اوست.
سخنان آقاي پايدار هيچ ارتباطي با نظريه ي ماركس و انگلس ندارد. ماركس و انگلس مي گويند كه طبقه ي كارگر فقط با سازمان يافتن در حزب ويژه ي سياسي مي تواند همچون طبقه فعاليت داشته باشد... و بنابراين شديداً بر ضرورت ايجاد حزب طبقه ي كارگر تأكيد مي كنند. براي هركس كه با الفباي ماركسيسم آشنا باشد، روشن است كه ماركس و انگلس تفاوت بين حزب و جنبش كارگري را مي فهميده اند. در واقع وقتي پايدار مي گويد كه "تحزب او همان جنبش طبقاتي اوست" و از طرف ديگر بر تحزب طبقه ي كارگر به عنوان يك حزب مستقل پيشقراولان نيز مي تازد چيزي به جز جنبش خود بخودي طبقه ي كارگر باقي نمي ماند.
آقاي پايدار بهتر است سخنان خود را از زبان ماركس بيان نكند، چرا كه هر چه بيشتر دم خروس بيرون مي زند. ماركس و انگلس هم با عمل خويش و هم با نظريات شان ثابت كردند كه طبقه ي كارگر نياز به حزب خود دارد، نيازمند مبارزه ي ايدئولوژيك است. آن ها وقتي مي گويند: "سازمان طبقه ي كارگر در حزب سياسي، براي آن ضروري است كه پيروزي انقلاب اجتماعي و دست يابي به هدف نهايي آن ( از ميان بردن طبقات ) تأمين مي گردد"، معنايي كاملاً روشن و واضح دارد. آن ها نگفته اند كه حزب آن ها همان جنبش آن هاست، بلكه از ضرورت سازمان طبقه ي كارگر در حزب سياسي صحبت مي كنند كه براي هر آدم بي غرضي روشن است چه مي گويند. آن ها چنان به اين ضرورت (سازمان طبقه ي كارگر در حزب سياسي) واقف بودند و به درستي چنان اهميت تعيين كننده اي براي آن قائل بودند كه، پيروزي انقلاب اجتماعي طبقه ي كارگر را در گرو متشكل شدن طبقه ي كارگر در حزب خود مي دانند.
طبقه ي كارگر نياز به حزب و سازمان متشكلي دارد كه در روند مبارزه در جبهه هاي مختلفي كه نه دلخواه، بلكه بر اساس ضرورت ايجاد شده است پيكار كند. چنان چه ناسيوناليسم بخشي از طبقه ي كارگر و ديگر توده ها را به دنبال بورژوازي مي كشاند، بخش آگاه طبقه ي كارگر (كمونيست ها) موظفند به مبارزه ي ايدئولوژيك عليه ناسيوناليسم بپردازند تا ديگر هم طبقه اي هاي ناآگاه شان به ماهيت ناسيوناليسم آگاه گردند. و يا اگر بورژوازي در جريان يك جنگ ارتجاعي كارگران را دسته دسته به جبهه مي فرستد تا ديگر هم طبقه اي هاي شان را بُكُشند، وظيفه ي چه كسي است كه ماهيت جنگ را براي كارگران توضيح دهد؟ آيا به جز اين است كه كمونيست ها و حزب شان وظيفه دارند كه ماهيت جنگ را نشان دهند و عرصه ي اصلي مبارزه ي طبقاتي را به كارگران نشان دهند؟ آيا زماني كه ميليون ها كارگر توسط مبلغان و واعظان مذهبي فريب مي خورند و وعده ي دنياي ديگري مي پذيرند كه پايان رنج هاي شان است و قبول مي كنند كه اين "دنيا گذرا است" و "قسمت شان اين بوده است" و يا "اين جا يك امتحان الهي است"، و خلاصه ده ها جمله ي ديگر كه همگي با آن آشناييم، وظيفه ي كمونيست ها و حزب شان اين نيست كه، معاني واقعي اين موارد را نشان دهند و ثابت كنند كه "دين افيون توده هاست"؟ و آيا در مقابل تعرض بورژوازي براي نابودي نشريات كمونيستي، دستگيري كمونيست ها، ضبط امكانات آن ها و غيره چاره اي به جز اين است كه يك سازمان دهي و تشكيلات سياسي مخفي و يا نيمه علني وجود داشته باشد؟ مبارزه ي طبقاتي از فراز و نشيب هاي زيادي عبور مي كند و شكست ها و پيروزي هاي زيادي به همراه داشته و دارد، چنان چه همه ي اين تجربيات را بي ارزش بشماريم و مبارزه را به يك جنبش ضد سرمايه داري كه با ايدئولوژي حزب طبقه ي كارگر، تئوري انقلابي و غيره كاري ندارد تقليل دهيم، آيا واقعاً قادريم بساط سرمايه داري را برچينيم؟ آيا بدون مبارزه ي فعال با رفرميسم و ليبراليسم جنبش طبقه ي كارگر به پيش خواهد رفت؟ همه و همه كلاف سر در گُمي نيست كه ما به اراده ي خودمان آن را انتخاب كرده يا نكرده باشيم، بلكه واقعياتي خارج از ذهن ماست كه طبقه ي كارگر براي پيشروي به سوي سوسياليسم نياز به نبرد در اين عرصه ها را دارد.
تشكلات صنفي، سياسي، دمكراتيك و سوسياليستي و نظر آقاي پايدار
آقاي پايدار در ارتباط با تشكلات كارگري چنين مي گويد:
"درست به همين سياق موعظه كردن كارگران به منزلت و ضرورت تشكل هاي صنفي يا اتحاديه اي، ريخته گري كردن و مثله نمودن جنبش كارگري در قالب هاي صنفي، سياسي، دمكراتيك و سوسياليستي و... تلاش براي ساختن حزب بدون كارگران و اتحاديه هاي بدون كمونيسم لغو كار مزدي، لَج بازي بر بدعت هاي منحط اختصاص مبارزه ي كمونيستي به حزب ايزوله ي سِكت گونه ی غير اجتماعي و بسنده دانستن كار جنبش وسيع توده اي كارگران به مبارزات صنفي و... همه و همه ضربات كوبنده اي است كه از سوي دشمنان دانا و بيشتر از آن ها دوستان نادان بر پيكر سازمان يابي و تحزب واقعي طبقاتي جنبش كارگري وارد مي گردد." (همان جا ص 8)
آقاي پايدار در اين جا به درستي مخالفت خود را با "مثله كردن" جنبش كارگري نشان مي دهد. و ظاهراً در تقابل با اين مسئله مخالف ايجاد تشكلاتي صرفاً صنفي و يا حزبي و سكتاريستي است. اما واقعيات عرصه ي مبارزه ي طبقاتي چيز ديگري هستند. وقتي كه كارگران به اراده ي خود و در واقع بر اساس سطح خود در عرصه ي مبارزه ي طبقاتي سنديكايي ايجاد كرده اند، و به مبارزه ي صنفي مي پردازند ما چه مي توانيم و بايد بكنيم؟ به طور مشخص در شرايط حاضر و با وجود تمام فشارهاي پليسي بر كارگران شركت واحد تهران كه اقدام به ايجاد سنديكايي كرده اند، تعداد اعضاي آن به ده هزار نفر رسيده و همه ي آن ها كارگراني هستند كه هيچ تعلق سياسي و ايدئولوژيك مشخصي ندارند، سنديكاي آن ها صرفاً يك سنديكاي رفرميستي نيست. آن ها با مبارزه ي شان (ايجاد سنديكا بدون مجوز، درگير شدن و استقامت در برابر حمله ي فالانژها، حركت با چراغ هاي روشن در خيابان براي افزايش دستمزد و ديگر مطالبات، تهديد به اعتصاب تا باز گرداندن كارگران اخراجي شان و غيره) كه در همين آغاز كار خود را نشان داده است، ثابت كرده اند كه صرفاً يك سنديكاي زرد و رفرميستي نيستند.
اما مبارزه ي اين كارگران به هيچ وجه هنوز نشاني از كمونيسم و نشاني از پرچم لغو كار مزدي ندارد. اين واقعيت پيش روي ما همانا سطح مبارزه ي اين كارگران است كه نه ما و نه آقاي پايدار يك شبه و با اراده بلافاصله نمي توانيم آن را به يك جنبش لغو كار مزدي با نشان كمونيسم تبديل كنيم. بله اين واقعيتي است كه اين تشكل صرفاً يك تشكل صنفي است و با اَخ و پيف كردن آن ها را نمي توان ناديده گرفت و نه به دروغ مي توان آن ها جنبش با پرچم لغو كار مزدي و نشان كمونيسم دانست. اين جاست كه ضرورت پيوند سوسياليسم و كار دراز مدت كمونيست ها و حزب شان معنا مي يابد. ما بايد با اين كارگران هم گام شويم، از مبارزات شان حمايت كنيم و سعي كنيم آن را ارتقا دهيم. اما همين سطح از مبارزه نيز براي بسياري از كارگران جا نيافتاده است و مبادرت به ايجاد تشكل خود و يا به ضرورت آن نرسيده اند و صرفاً با مبارزات خود بخودي و پراكنده با بورژوازي دست و پنجه نرم مي كنند. در مورد آن ها نيز سطح مبارزه شان است كه شكل بروز آن را تعيين كرده است. و از طرف ديگر بخش هاي ديگري از پيشروان كارگري اقدام به ايجاد كميته ها و تشكلات كارگري با مطالبات پيشرويي كرده اند. آيا ما مي توانيم همه ي اين ها را ناديده بگيريم؟ ما نه تنها نمي توانيم اين واقعيات را ناديده بگيريم كه براي آن كه بتوانيم بر اين جنبش (جنبش خود بخودي) و يا تشكلات صنفي (مثل سنديكاي شركت واحد) و غيره تأثير بگذاريم نياز به حزب خود، ايدئولوژي خود، تبليغات خود و غيره داريم. آن ها چاره اي ندارند كه به صورت حزبي و يا گروهي فعاليت كنند تا گام به گام و مرحله به مرحله سوسياليسم را به درون طبقه ببرند و نه جداي از مبارزات طبقه ي كارگر، بلكه كاملاً برعكس در هر قدم و عمل آن ها شركت كنند و آن را ارتقاء بخشند و اين مسئله و پروسه اي دراز مدت و مملو از افت و خيزهاي مبارزه ي طبقاتي است كه آقاي پايدار قادر به ديدن آن ها نيست.
من نيز كاملاً و به طور ريشه اي مخالف سنديكاليسم و ديدگاهي هستم كه صرفاً مبارزات كارگران را مي خواهد محدود كند. من برخلاف احيا كنندگان سنديكاها و امثال آقاي حسين اكبري ها، نمي خواهم بر مبارزات توده هاي كارگر مهار بزنم و آن را فقط در يك مجراي قانوني و چانه زني خلاصه و محدود كنم. اما مسئله ی سطح مبارزه ي توده ها كه تبلور خود را در مبارزات خود بخودي و در يك مرحله بالاتر صنفي و گاه سنديكايي (مثل سنديكاي شركت واحد) را نمي توانيم ناديده بگيريم و به آن بها ندهيم و يا آن را چيز ديگري غير از آن چه كه هست ببينيم.
بله بايد مبارزه ي طبقه ي كارگر را سازمان داد، اما آيا اين سازمان دهي فقط يك شكل دارد؟ و آيا كارگران و لايه هاي مختلف آن ها (به لحاظ سطح شان در مبارزه) فقط يك شكل از تشكل و مبارزه را مي پذيرند؟ اگر اين طور ساده و سطحي به جنبش توده هاي كارگر بنگريم، ديگر اساساً نيازي به حتي تشكل ضد سرمايه داري كه آقاي پايدار از آن نام مي برد نداريم، و فقط كافي است كه كارگران را دعوت به برچيدن بساط سرمايه داري كنيم.
نه آقاي پايدار، مبارزه ي طبقاتي كارگران راحت الحلقوم نيست، مبارزه روندي بسيار پيچيده دارد و تبلور آن نيز در تشكلات كارگري است كه گاه تفاوت هاي زيادي با هم دارند. حتي در بسياري از موارد كارگران دچار توهم، به دنبال سنديكاهاي زرد و رفرميستي مي روند كه ضروري است كمونيست ها به تقابل ايدئولوژيك و افشاي اين گونه تشكلات و راه كارهاي شان بپردازند. آقاي پايدار واقعيات را ناديده گرفته و تشكل شُتُر گاو پلنگي را تبليغ مي كند كه ايدئولوژيك نيست. اما كاملاً ضد سرمايه داري و لغو كار مزدي است. ضد سنديكا و مبارزه ي صنفي است اما خود از تئوري انقلابي فراري است، تشكلي فراگير و فرا ايدئولوژيك است اما داراي مرزبندي هاي مشخص ايدئولوژيك با سنديكاليسم و سكتاريسم است، با لنينيسم مرزبندي دارد اما از مرز بندي گريزان است و غيره... آيا واقعاً آن چه كه آقاي پايدار تبليغ مي كند كلاف سر در گُمي است يا آن چه كارگران كمونيست مخالف ديدگاه هاي ايشان معرفي مي كنند؟
آقاي پايدار تشكل هاي دمكراتيك و سوسياليستي را نيز مثله نمودن جنبش كارگري مي داند. اما چنان چه كارگراني براي آزادي بيان، قلم و غيره تشكلي ايجاد كنند و يا از تشكلاتي كه در اين زمينه فعاليت دارند حمايت نمايند، از جنبش هاي دانشجويي و تشكلات شان كه براي آزادي بيان و در نهايت دمكراسي مبارزه مي كنند حمايت كنند و يا حتي وارد آن شوند، آيا اين سطحي از مبارزات آن ها نيست و يا اساساً چنين مطالباتي (مطالبات دمكراتيك) در جهت منافع طبقه ي كارگر نيست؟ آيا طبقه ي كارگر مجاز نيست كه در جنبش هاي دمكراتيك دخالت نمايد و حتي نقش تعيين كننده اي بيابد تا هر چه بيشتر منافعش تأمين گردد و ديگر اقشار را به دنبال خود بكشد؟ و از سوي ديگر تشكل و يا جنبشي كه براي لغو مالكيت خصوصي بر ابزار توليد مبارزه مي كند و گرايش مشخص سوسياليستي را نمايندگي مي كند، متمايز و داراي تفاوت هاي مشخص با تشكل و يا جنبش دمكراتيك است. اين ها واقعياتي است كه نه بر اساس اراده ي ما بلكه بر اساس ساختار اقتصادي، اجتماعي جامعه، صف بندي طبقات و سطح مبارزه و گرايشات درون طبقه ي كارگر وجود دارد.
ما مي توانيم براي لغو حجاب و برابري حقوقي زن و مرد اقشار زيادي را در جامعه مان به همراه طبقه ي كارگر سازمان دهي كنيم و به عبارتي ديگر هم سويي زيادي در اين رابطه وجود دارد، كه حتي مرفهين جامعه را نيز تا حدودي در بر مي گيرد. اما آن گاه كه شما لغو مالكيت بر وسايل توليد و لغو كار مزدي را مطرح مي كنيد در مقابل بسياري از آن ها قرار مي گيريد. آيا اين ها فقط ساخته و پرداخته ي ذهن ماست و يا آقاي پايدار واقعاً باورش اين است كه ايجاد تشكلات و جنبش هاي دمكراتيك و سوسياليستي مُثله كردن طبقه ي كارگر است؟ جنبش دانشجويي چگونه جنبشي است؟ دانشجوياني كه براي آزادي بيان، دمكراسي، آزادي مطبوعات و ده ها مورد ديگر از اين قبيل فعاليت مي كنند، آيا به طبقه ي كارگر هيچ ارتباطي ندارند؟ و آيا اين مطالبات دمكراتيك نيستند؟ و آيا مي توانيم آن ها را مطالباتي كاملاً سوسياليستي براي لغو مالكيت خصوصي بر وسائل توليد و انقلاب سوسياليستي بدانیم؟ این ها تفاوت هاي مشخصي بر مبناي واقعيت دارند و كارگران نيز به عنوان يك طبقه براي رسيدن به سوسياليسم نياز به راديكال كردن جنبش هاي دمكراتيك و متمايل كردن آن ها به سوسياليسم دارند. هر چه جنبش طبقه ي كارگر قوي تر، مستقل تر، متشكل تر و انقلابي تر بروز كند، جنبش هاي دمكراتيك راديكال تر و متحدتر با طبقه ي كارگر همراه مي شوند. همه و همه ي اين ها عرصه هاي مختلف كارزار طبقاتي است كه مورد به مورد آن ها غير قابل انكار است.
انترناسيونال اول، مانيفست كمونيست و اتحاديه كمونيست ها
ببينيم آقاي پايدار چه برداشتي از انترناسيونال اول كارگران دارد، و تشكيلات بين المللي كه تمام اسناد و مدارك آن موجود است و ماركس و انگلس نيز در آن فعال بوده اند را چگونه تعريف مي كند:
"شيرازه و بنياد بحث در همه جا وحدت طبقه، سازمان يابي متحد همه ي كارگران، پيكار عليه بردگي مزدي در همه ي قلمروهاي كار و زندگي اجتماعي، پيش رفتن به سوي دنيايي فراسوي مرزهاي سرمايه داري و بالاخره حضور فعال و جامع الاطراف گرايش كمونيستي طبقه ي كارگر در سازمان دادن اين جنبش براي تحقق عملي اهداف آن است. انترناسيونال اول درست در چنين فضايي تشكيل گرديد و چنين نوعي از تحزب و تشكل توده ي كارگر كشورها را در سطح بين المللي در دستور كار خود قرار داد. قرارها، پايه ها و درون مايه ي فراخوان انترناسيونال بر نفي و طرد تكه پاره كردن جنبش كارگري به شعبات صنفي و طبقاتي، اقتصادي و سياسي يا دمكراتيك و كمونيستي، اصلاح طلبانه و انقلابي و نظائر اين ها استوار بود. اساسنامه ي انترناسيونال حتي تحزب گسيخته و گسسته ي كارگران كشورها از زنجيره ی وحدت جهاني پرولتاريا را نيز پاشنه ي آشيل جنبش كارگري تلقي مي نمود." (كمونيسم، جنبش و تحزب- نوشته ي آقاي پايدار صفحه ي 7، تأكيد از من است.)
آقاي پايدار در مقالات خود بعد از بحث هاي پُر حرارت پيرامون تحزب زدائي، مبارزه عليه سكتاريسم و فرقه گرايي و تبليغ يك تشكل كارگري فراگير، در نهايت بديل تمام احزاب و گروه هاي سكتاريست را پيدا مي كند و آن را انترناسيونال كارگري همانند انترناسيونال اول مي نامد. او انترناسيونال اول را تشكيلات فراگير كارگري معرفي مي كند كه ظاهراً با حضور مستقيم كارگراني كه وابستگي هاي "سكتاريستي" ندارند و به هيچ حزب و دسته اي وابسته نيستند تشكيل شده است. اين تشكيلات يك تشكيلات كامل كارگري است!! ظاهراً تشكيلاتي "ايدئولوژيك" نيست و فقط و فقط كارگري است. خود را در قيد و بند گرايشات فرقه اي قرار نداده و متشكل از كارگراني است كه از سراسر اروپا راه افتاده اند و در انترناسيونال اول، يعني در يك جنبش وسيع ضد سرمايه داري شركت كردند و نه در قالب احزاب، اتحاديه ها و ديگر فرقه ها و گرايشات. از نظر آقاي پايدار اين آن چيزي است كه طبقه ي كارگر نياز دارد و مي تواند بدين شكل مبارزه ي ضد سرمايه داري را به پيش ببرد. بدون "تعلقات ايدئولوژيك و فرقه اي".
براي آن كه آن چه آقاي پايدار گفته است را با هر آن چه كه واقعيات جنبش كارگري ضد سرمايه داري در دوران ماركس و تحت رهبري و تأثيرات انترناسيونال اول بوده است، مقايسه كنيم، بايد به بررسي آن بپردازيم. در سال 1847 ماركس و انگلس به همراه تعدادي از تبعيديان كمونيست كشورهاي مختلف در انگلستان، اولين تشكيلات كمونيستي (اتحاديه كمونيست ها) را به وجود آوردند و اعلام موجوديت كردند. در كنگره ي دوم اين سازمان در همان اساسنامه اي تصويب شد و برنامه اي كمونيستي را پي ريزي نمود. وظيفه ي تدوين برنامه به ماركس و انگلس كه كمونيست هايي شناخته شده بودند واگذار شد. ماركس و انگلس پس از چند ماه كار بر روي برنامه و بحث پيرامون آن در "اتحاديه كمونيست ها" در فوريه 1847 آن را منتشر كردند.
اين بيانيه از طرف "اتحاديه كمونيست ها" به عنوان برنامه و به نام "مانيفست كمونيست" انتشار يافت. و اين مهمترين سند تاريخ بشريت در آن زمان توسط اولين سازمان كمونيستي بود. مانيفست كمونيست اولين برنامه ي انقلابي جامعي بود كه عليه سرمايه داري تنظيم گرديده و خط مشي طبقه ي كارگر را به شكل واضحي اعلام مي كرد.
با گذشت بيش از 150 سال از انتشار "مانيفست كمونيست" هرگز ارزش آن كاهش نيافته و ماركسيست ها و فعالين جنبش كارگري بارها و بارها به آن مراجعه مي كنند و درس هاي زيادي از آن فرا مي گيرند. با گذشت بيش از 150 سال هنوز هم مانيفست كمونيست رهنمون عمل است و تا پایان حيات سيستم سرمايه داري نيز چنين خواهد بود.
در آن زمان كه سوسياليسم تخيلي، ايده آليسم، آوانتوريسم و آنارشيسم در اروپا حاكم بود، مانيفست كمونيست راه جديدي را نشان مي داد كه بسيار بحث انگيز گرديد. در ميان اكثر فعالين كارگري و روشنفكر نام "اتحاديه كمونيست ها" و مسئله ي مانيفست كمونيست مطرح گرديد. موج عظيمي از مجادله به پا خواست و نام اتحاديه ي كمونيست ها بر سر زبان ها افتاد.
اتحاديه ي كمونيست ها همان طور كه گفته شد متشكل از تعدادي از تبعيديان كمونيست چند كشور اروپايي بود كه در انگلستان گرد آمده بودند. تعداد آن ها بسيار اندك بود، چون اساساً كمونيست ها تعداد قليلي بودند و هنوز ماركسيسم در بسياري از زمينه ها اصول اساسي مرز خود را با ديگر نظريات روشن نكرده بود. اتحاديه ي كمونيست ها به هيچ وجه قابلیت مقايسه با آن چه كه بعدها به عنوان انترناسيونال اول ايجاد شد نداشت. در اين تشكيلات كه گروهي كوچك گرد هم آمده بودند، پيوند قابل توجهي با طبقه ي كارگر وجود نداشت. طي چند سال فعاليت "اتحاديه ي كمونيست ها" و با وجود مطرح شدن و بحث برانگيز بودن نظريات آن ها، اين گروه هم چنان به مثابه ي گروهي متشكل از كمونيست ها باقي ماند. آن چه كه در اين جا به هيچ وجه خوشايند آقاي پايدار نيست و در مباحث اش غايب است، ايجاد چنين تشكيلات كوچك كمونيستي توسط ماركس و انگلس است. از زاويه ي ديدگاه آقاي پايدار ماركس و انگلس را بايد بنيان گذار اولين گروه سكتاريستي در درون طبقه ي كارگر دانست. چرا كه "اتحاديه ي كمونيست ها" نه تنها از تمام گرايشات آن زمان اروپا ضعيف تر و كوچك تر بود، بلكه تنها متشكل از عده اي معدود كمونيستِ همانند ماركس و انگلس بود. به عبارتي ديگر و از زاويه ي ديد آقاي پايدار "اتحاديه ي كمونيست ها" خود فرقه گرايي است كه ماركس و انگلس به آن دامن زدند، چون هم يك تشكيلات كوچك كمونيستي بود و هم يك تشكيلات ايدئولوژيك كه مرزش را با ديگر گرايشات براساس مجموعه نظريات ايدئولوژيك آورده شده در "مانيفست كمونيست" شكل مي داد. "اتحاديه ي كمونيست ها" طي 5 سال فعاليت خود، در مقايسه با طبقه ي كارگر هم چون قطره اي بود در مقابل دريا، اما ماركس و انگلس همانند آقاي پايدار دچار تخيل گرايي نبودند و خوب مي دانستند كه يك تشكل فراگير گام به گام عملي خواهد شد و در جريان مبارزه ي ايدئولوژيك با ديگر جريانات انحرافي است كه در نهايت تشكلي فراگير از طبقه ي كارگر به وجود خواهد آمد.
در جريان انقلاب 1848 فرانسه و با وجود تمام اهميت و ارزشي كه ماركس براي آن قائل بود و مطالب ارزش مندي را در خصوص آن انتشار داد (مبارزه ي طبقاتي در فرانسه، جنگ داخلي در فرانسه و هيجدهم برومر) اما "اتحاديه ي كمونيست ها" نقشي بسيار ضعيف داشت و اين مسئله نه براساس اراده ي اين يا آن شخص، بلكه براساس واقعيات و نو پا بودن اين گرايش بود. آقاي پايدار تصور مي كند با صرف گفتن اين كه يك تشكيلات نبايد ايدئولوژيك و فرقه گرا باشد و بايد تشكيلاتي كارگري كل طبقه را در بر بگيرد، همه چيز حل خواهد شد و خلق الساعه اين تشكيلات به وجود خواهد آمد.
مگر تشكلات كارگري در ايران قادراند حتي هزار نفر كارگر را پيرامون خود جمع كنند؟ مراسم اول ماه مه كه همه كم تر از 150 نفر بودند، ثابت كرد كه اگر معيار بر تعداد باشد، پس با اين حساب اين ها همه گروه هاي سكتاريستي هستند. با حلوا حلوا گفتن دهان شيرين نمي شود. آقاي پايدار، با صرف بد و بي راه گفتن به احزاب و گروه هاي سياسي و بلند كردن پرچم تشكيلات غير ايدئولوژيك كارگري، تشكيلات فراگير به وجود نمي آيد. آقاي پايدار چنان دچار تخيل گرايي شده كه فكر مي كند كارگران منتظرند تا او و ديگر دوستانش اعلام كنند كه تشكل ضد سرمايه داري به وجود آمده و ما هيچ كاري به ايدئولوژي و اين قبيل بحث هاي به درد نخور نداريم و در نتيجه به محض اعلام موجوديت چنين تشكيلاتي به درون آن سرازير شوند.
نه آقاي پايدار، اين ها تخيلات روشنفكرانه ي شماست، سير وقايع كاملاً به گونه اي ديگر است. اگر گرايشي قادر باشد در جريان مبارزه كه يكي از عرصه هاي مهم آن مبارزه ي ايدئولوژيك است واقعاً منافع طبقه ي كارگر را نمايندگي كند در نهايت اين امكان وجود دارد كه ما شاهد ايجاد تشكيلات فراگير واقعاً كارگري باشيم.
همان طور كه ماركس و انگلس آگاه بودند ما نيز بايد آگاه باشيم كه يك گروه كوچك، همانند "اتحاديه ي كمونيست ها" مي تواند نماينده ي طبقه ي كارگر باشد هر چند در ميان اين طبقه براي دوره اي كوچك و كم ارتباط و متشكل از تعداد معدودي كمونيست باشد.
به هيچ وجه منكر اين نيستم كه ماركسيست ها بايد در تمام تشكلات توده اي كارگران فعالانه شركت كنند و جمع بيشتري از كارگران را در تشكلاتي كه مطالبات روزمره دارند و يا مطالبات اقتصادي را دنبال مي كنند سازمان دهند، اما آيا اين كافي است؟ و آيا فقط با اين روش مي توان انقلاب سوسياليستي كه تار و پود نظام سرمايه داري را در مي نوردد به سرانجام رساند؟
به بحث اصلي خود يعني مسئله ي "اتحاديه ي كمونيست ها" و "انترناسيونال اول" باز گرديم.در سال 1852 به دليل بروز اختلافات در درون "اتحاديه ي كمونيست ها" اين تشكيلات دچار بحران گرديد. بخشي به رهبري ويليچ شاپر مي خواستند در آلمان شورشِ محكوم به شكستي را به شكل ماجراجويانه سازمان دهند. ماركس و انگلس در مقابل نظر آنان ايستادگي كردند و در نهايت اتحاديه دچار انشعاب گرديد و در پي آن گرايشات متفاوتي از اتحاديه بيرون آمد. "بين الملل اول" در سال 1864 در لندن آغاز به كار كرد. در آن دوران هنوز ماركسيسم نتوانسته بود به يك گرايش كاملاً ايدئولوژيك و مستقل تبديل گردد. عمده ي آثار ماركس و انگلس هنوز به رشته ي تحرير در نيامده بود و سوسياليسم در اروپا ملغمه اي بود از گرايشات و ديدگاه هاي مختلف و تا حدودي متضاد. در واقع ماركسيسم سير ابتدايي تكامل خود را به لحاظ تئوريك طي مي كرد. ماركس و انگلس در هر قدم و با مبارزه ي ايدئولژيك و تحليل از واقعيات بنيان هاي نظري جديدي را شكل مي دادند، اما به هر حال اين هنوز ابتداي راه بود. در نتيجه "بين الملل اول" نيز از گرايشات و تشكلات مختلفي تشكيل شد. تبلور اين مسئله در بافت و نوع تشكلات نيز هويدا بود. از يك سو گرايشات و تشكلات اتحاديه اي (تريديوني) در انترناسيونال شركت داشتند و از سويي ديگر احزاب و گروه هاي سياسي كه هر كدام نماينده ي يك گرايش ايدئولوژيك بودند.
جرج ادگر و كرمر نماينده گي اتحاديه هاي كارگري انگلستان را بر عهده داشتند. در اين دوران برخلاف دوران چارتيست ها در انگلستان روحيه ي انقلابي حاكم نبود و تريديونيسم خالص و قوي در اتحاديه هاي انگلستان وجود داشت. اين ها هدف هاي محدود اقتصادي داشتند و به هيچ وجه از چارچوب نظام سرمايه داري فراتر نمي رفتند و تحت تأثير حزب ليبرال انگلستان قرار داشتند. ادگر و مركر اين روحيات را شديداً در "انترناسيونال اول" بروز مي دادند و تشكيلات بين الملل را فقط وسيله اي براي كمك به اتحاديه هاي كارگري مي ديدند. آن چه را كه ما به آن رفرميسم اطلاق مي كنيم در مورد نمايندگان اتحاديه هاي كارگري انگلستان صدق مي كند. اين اتحاديه هاي حتي براي مطالبات تريديونيستي خود نيز اقدامات جدي و اعتصابات قوي را سازمان نمي دادند و بيشتر راه چانه زني را بر مي گزيدند.
يكي از گرايشات درون "بين الملل اول" بلانكيسم بود. بلانكي يكي از رهبران كارگران فرانسه بود. او روش هاي توطئه گرانه را تبليغ مي كرد و در سال 1839 تلاش ناموفق كودتا گرايانه اي را براي سرنگوني دولت پاريس انجام داد. او برخلاف تريديونيست ها هيچ گونه رفرم و اصلاحاتي را قبول نداشت و فقط به قيام مسلحانه معتقد بود. او براي مطالبات روزمره ارزشي قائل نبود. حزب بلانكيسم در فرانسه نفوذ قابل توجهي داشت و يك گرايش آوانتوريستي را نمايندگي مي كرد. پرودون ديگر گرايشي بود كه در "بين الملل اول" وجود داشت. او نيز فرانسوي بود و در ميان كارگران فرانسوي شناخته شده بود. كتاب معروف او بنام "فلسفه ي فقر" سر و صداي زيادي به پا كرد. او پيشنهاد تأسيس شبكه هاي وسيع تعاوني هاي توليد و مصرف را داد و معتقد بود با رشد و گسترش اين تعاوني ها در نهايت نظام سرمايه داري برچيده خواهد شد. پرودون معتقد بود وقتي كه تعاوني ها جاي نظام سرمايه داري را بگيرند، دولت نيز بالافاصله از ميان خواهد رفت و اين نظام را آنارشي ناميد. به همين دليل نيز او را پدر آنارشيسم مي نامند. در واقع انديشه ي كلي پرودون اين بود كه كارگران و توده ها نه از طريق مبارزه، بلكه با ايجاد "جنبش تعاوني ها" مي توانند به نتيجه برسند.
ماركس و انگلس در اين رابطه مبارزات ايدئولوژيك بسياري كردند كه برجسته ترين آن كتاب معروف ماركس، "فقر فلسفه"، در تقابل با تئوري هاي اپورتونيستي پرودون بود. در واقع پرودون هم در حرف و هم در عمل مبارزه را نفي مي كرد و با هرگونه حزب سياسي مخالف بود و مي گفت "حزب از استبداد زائيده مي شود". (قابل توجه آقاي پايدار.) يكي از گرايشات درون "بين الملل اول" لاسال بود. لاسال "اتحاديه ي عمومي كارگران آلمان" را نمايندگي مي كرد. لاسال نيز آلوده به نظرات پرودون و جنبش تعاوني ها البته به درجه اي كم تر بود. او با مبارزه ي اتحاديه اي براي افزايش دستمزد مخالف بود و در اين رابطه با ماركس به مباحثه مي پرداخت. آن ها در جنبش كارگري آلمان نيرومند بودند و در واقع با پرودونيست ها در يك صف قرار داشتند.
باكونين ديگر نماينده اي بود كه از روسيه در "بين الملل اول" شركت داشت. او نظرات پرودون در مورد رشد تدريجي تعاوني ها را رد مي كرد و معتقد به قيام عليه حكومت بود. وي هم چنين نظر مساعدي در مورد اتحاديه هاي كارگري داشت. اما وجه اشتراكش با پرودون در نظام آنارشيستي بود كه به جاي نظام سرمايه داري بايد حاكم مي شد. يعني تعاوني ها بايد جاي دولت را بلافاصله مي گرفتند. در واقع باكونين گرايشي را نمايندگي مي كرد كه ملغمه اي از پرودون و بلانكي فرانسوي بود. يعني از يك سو تعاوني ها و آنارشي جايگزين سرمايه داري را مي پذيرفت و از سوي ديگر روش او ماجراجويانه و توطئه گرانه بود.
در كنگره ي بال به سال 1869 كه چهارمين كنگره ي "بين الملل اول" بود، يك هيئت نمايندگي آلمان متشكل از ده نفر به نمايندگي از حزب سوسيال دمكرات آلمان شركت كردند كه نمايندگان برجسته ي آن عبارت بودند از ويلهلم ليبكنخت (پدر كارل ليبكنخت نسل بعد)، ببل، ريتينگ هاوزن و بكر. آن ها در "بين الملل اول" در جبهه ي ماركس و انگلس قرار داشتند و گرايش راديكال و انقلابي طبقه ي كارگر آلمان را نمايندگي مي كردند.
اين نگاه كلي به بافت "بين الملل اول" از آن جهت ضروري است كه روشن مي كند، برخلاف آن چه كه آقاي پايدار مي گويد، و در واقع 180 درجه در جهت خلاف آن، انترناسيونال اول تشكيلاتي صرفاً كارگري و ضد سرمايه داري نبود، بلكه به دليل آن چه كه ذكر شد يعني دوران رشد سوسياليسم كه كاملاً تفكيك نشده بود و بر پايه ي مادي آن يعني دوران رقابت آزاد سرمايه داري كه تكامل سرمايه داري به اوج نرسيده و هنوز تضادهايش با فئوداليسم به روي پارامترهاي ديگر سايه مي انداخت، "انترناسيونال اول" از گرايشات شديداً متفاوت و متنوعي تشكيل گرديده بود. شايد آقاي پايدار اين را به گونه اي ديگر تعبير نمايد و براي خلاص شدن خود عنوان كند كه، وجود گرايشات مختلف در "انترناسيونال اول" نشان گر غير ايدئولوژيك بودن و فراگير بودن، یا به عبارتي ديگر اهميت نداشتن چارچوب ها و در نهايت مبارزه ي ايدئولوژيك است. اما شديدترين مباحثات و صف بندي ها همان طور كه توضيح داده شد وجود داشت. اگر مبارزه ي ايدئولوژيك در زمينه هاي مختلف جاري نبود، پس چرا وي كتاب فقر فلسفه را نوشت؟ آيا گرايشاتي كه نماينده ي آنارشيسم، آوانتوريسم، تريديونيسم، سوسياليسم تخيلي و ماركسيسم هستند داراي ايدئولوژي هاي متفاوت و متناقضي نمي باشند؟
آقاي پايدار سعي داشته و دارد كه "انترناسيونال اول" را به گونه اي مبرا از صف بندي هاي ايدئولوژيك و طبقاتي معرفي كند، كه ظاهراً مجموعه اي از كارگران را شامل مي شده و نه نمايندگان احزاب و گروه هاي سياسي. همان طور كه توضيح داده شد ديديم كه احزاب، گروه ها و گرايشات زيادي در آن جا حضور داشتند و در نهايت نيز ماركس با مبارزه ي ايدئولوژيك با آن ها، تئوري ماركسيسم را شكل مي دهد. در واقع تمام گرايشات شركت كننده در "انترناسيونال اول" نماينده ي اتحاديه هاي كارگري، گروه هاي آنارشيستي، احزاب راديكال و غيره بودند و نه عناصر منفرد و جمعي از كارگران. و در نهايت اضمحلال انترناسيونال اول نيز در جريان رشد همين تضادها است كه به وقوع مي پيوندد.
ماركسيسم كه در هر گامي تاريخي تجربه اي كسب كرده و تكامل يافته است و صف بندي اش و مرزهاي اش با بسياري از انحرافات پُر رنگ تر شده، اما اين ها از نظر آقاي پايدار ارزشي ندارد. آلترناتيو او بازگشت به عقب به زماني است كه هنوز ماركسيسم تكليف اش را با بسياري از انحرافات مشخص نكرده بود!
با بررسي تاريخچه ي "بين الملل اول" گرايشات حزبي و اتحاديه اي متناقضي را ديديم و به طور واقعي بي اعتبار بودن تئوري هاي آقاي پايدار و ديگر دوستان اش مبني بر اين كه ظاهراً انترناسيونال اول يك تشكل يك دست ضد سرمايه داري بوده كه فقط اختلافات سليقه اي در آن وجود داشته به اثبات مي رسد. واقعيت اين است كه "بين الملل اول" بخشي از تاريخ تكامل ماركسيسم است كه در ابتداي راه قرار داشته و مملو از گرايشات سياسي و ايدئولوژيكي است كه گام به گام با آن ها مبارزه شده است. براي فعالين كارگري، كاملاً محرز است كه با بسياري از گرايشاتي كه درون "انترناسيونال اول" وجود داشته است، در حال حاضر حتي نمي توان با آنان حتي همكاري كرد چه برسد به اين كه در يك تشكيلات قرار داشته باشند. مثلاً پرودونيسم نماينده ي يك جنبش تعاوني است (سوسياليسم تخيلي) كه از اساس مبارزه ي طبقه ي كارگر را نفي مي كند و حتي مبرهن ترين آن ها يعني اعتصاب را نيز نفي مي كرده است. و يا گراياشت بلانكيستي و باكونيني (آوانتوريستي) را آیا مي توان حضورشان را در يك تشكل كارگري تحمل كرد؟ در حال حاضر هر كارگر غير سياسي نيز توطئه گري را راه حل نمي داند چه برسد به فعالين كارگري. آقاي پايدار چشم اش را بر روي اين واقعيات بسته تا رؤياي شيرين غير ايدئولوژيك اش از بين نرود.
و يا تريديونيست هايي كه شديداً رفرميست بودند ( نمايندگان اتحاديه هاي كارگري انگلستان آقايان ادگر و كرمر) مگر در حال حاضر طبقه ي كارگر شديداً با آن ها در تقابل نيست؟ و اساساً آيا مي توانيم همانند انترناسيونال اول با آن ها در يك تشكيلات كار مشترك كنيم و از سويي ديگر بدون مبارزه ي ايدئولوژيك با آن ها مگر مي توان به پيش رفت؟ البته حتماً از منظر آقاي پايدار اين ها مبارزه ي ايدئولوژيك نيستند. آقاي پايدار در رؤياي خود انترناسيونالي را مي بيند كه كارگران در يك مبارزه ي مشترك ضد سرمايه داري و به دور از "غوغاهاي ايدئولوژيك" و در صلح و صفا با هم متشكل شده اند. اما اين رؤياها با واقعيات جاري و هزاران تدبير و گرايشي كه براي حفظ و پاسداري اين مناسبات و سيستم وجود دارند و باز هم به وجود خواهند آمد خوانايي ندارد. پيشروان طبقه ي كارگر چاره اي ندارند مگر اين كه در هر قدم همانند ماركس و انگلس و در ابعاد مختلف مبارزه نمايند كه يكي از آن عرصه هاي تعيين كننده همانا مبارزه ي ايدئولوژيك است.
و بالاخره آيا حزب سوسيال دمكرات آلمان با ده نماينده با داشتن گرايش مشخص ايدئولوژيك در "انترناسيونال اول" حضور نداشته است؟ حزب سوسيال دمكرات به رهبري ويلهلم ليبكنخت و ببل گرايش قوي چه در انترناسيونال اول و چه در آلمان بوده است و بر اين اساس جايگاهي حزبي و سمت و سويي مشخص داشته است.
حال اگر گرايشات فوق از نظر آقاي پايدار گرايشات سكتاريستي بوده اند، پس "انترناسيونال اول" مملو از گرايشات سكتاريستي بوده، بنابراين او بهتر است به دنبال الگويي ديگر باشد. آن چه كه آقاي پايدار به عنوان يك تشكل ضد سرمايه داري معرفي مي كند، تشكلي كه ايدئولوژيك نيست، چيزي فراتر از سنديكا و اتحاديه نخواهد بود. سنديكا و اتحاديه اي كه فقط به دنبال قانوني شدن نيست و اگر ايشان فرياد بر مي آورند كه، نه ما داراي معيارها و چيزهايي فراتر از سنديكا و اتحاديه هستيم مثل مرزبندي با سكتاريسم و سنديكاليسم، بنابراين تشكل مد نظر ايشان يك تشكل ايدئولوژيك با معيارها و چارچوب مشخصي مثل بسياري از گروه ها و احزاب ديگر است. آقاي پايدار، شتر سواري دُلا دُلا نمي شود. شما هم معيارهاي خود را مي خواهيد در عرصه ي سياست حفظ كنيد و براي آن مبارزه ي نظري نماييد و هم معتقديد كه ما تشكل ايدئولوژيك نمي خواهيم.
شوراهاي كارگري و تحزب كمونيستي
آقاي پايدار بخشي از مقاله اش را به "كارگران جنبش شورايي و تحزب كمونيستي" اختصاص داده است تا ثابت كند شوراهاي طبقه ي كارگر در مقابل و در تضاد با تحزب است. او چنين مي گويد:
"رهنمون منحل در داربست نظم سياسي و مدني سرمايه دستور حراج اين قدرت انفجاري و اعتراضي در بازار بورژوايي است. به همان صورت كه فتواي ساختن حزب پيشاهنگ و پيشتازان كمونيست فرمان به خروج كمونيسم از جبهه ي جنگ طبقه ي كارگر با بورژوازي است. سير طبيعي بالندگي و قدرت يابي اين جنبش يك ساختار شورائي با درفش نيرومند كمونيسم لغو كار مزدي است. اين بدان معنا است كه فعالين كمونيست در خارج از اين ظرف و بستر و ساختار شورائي نمي توانند براي خود دفتر و دستك حزبي جداگانه اي برپا دارند و به نام طبقه ي كارگر براي خويش موقعيت و مكان سياسي كارگري!!! غصب كنند." (همان جا صفحه ی 9)
آقاي پايدار مدعي است كه "مسير طبيعي بالندگي و قدرت يابي اين جنبش يك ساختار شورائي" است و با آب و تاب چند صفحه در مورد آن مي نويسد. اما به هيچ وجه اشاره اي نمي كند در دوران طولاني حاكميت سرمايه داري كه امكان، شرايط و سطح جنبش كارگري هنوز در حدي نيست كه شوراهاي كارگري را به وجود بياورند چه بايد بكنيم؟ هر كسي كه با واقعيات جامعه ما آشنا باشد به خوبي مي فهمد كه ما نمي توانيم در حال حاضر شوراهاي كارگري در كارخانه ها و ديگر مراكز كارگري به وجود بياوريم. هنوز شرايط پليسي و سطح جنبش اين امكان را به ما كارگران نمي دهد و با شوراهاي واقعي و سراسري فاصله داريم. با اراده گرايي و ذهني گرايي نمي توان شوراهاي سراسري و فراگير ايجاد كرد، اين سطح جنبش توده ها و مسئله توازن قواست كه در اين رابطه تعيين كننده است.
اساساً جنبش شورايي و ايجاد شوراهاي كارگري واقعي در تمام كارخانه ها در شرايط برآمد جنبش و موقعيت انقلابي مثل سال 57 و يا انقلاب اكتبر 1917 روسيه ممكن بود. مبارزه ي طبقاتي در بالاترين مدارج خود در جامعه ي سرمايه داري شوراها را از دل خود بيرون مي دهد و براي آن كه ما بتوانيم به چنان شرايطي برسيم و به عبارتي ديگر تا آن زمان كه مبارزه ي طبقاتي به بالاترين مدارج خود برسد و به طور واقعي و نه مانند تخيلات آقاي پايدار، قادر باشيم شوراهاي خود را بسازيم، ضروري است سازماني متشكل داشته باشيم كه مسير مبارزه براي رسيدن به آن شرايط را هر چه بيشتر هموار و تسريع بكند.
به راستي كدام فعال واقعي طبقه ي كارگر است كه نداند و با تمام وجودش براي ايجاد شوراهاي كارگري مبارزه ننمايد؟ اما عموم اين فعالين به خوبي مي دانند كه هنوز طبقه ي كارگر شرايط ايجاد شوراهاي خود را ندارد و لذا با ايجاد تشكلاتي ديگر، بايد مسيري اجتناب ناپذير را براي رسيدن به يك جنبش شورايي هموار نمايند. اين ها واقعيات آشكاري براي هر كارگر آگاه است. گفته هاي آقاي پايدار شباهت زيادي به گفته هاي آن احزابي دارد كه سال هاست اعلام مي كنند كه، انقلاب آغاز شده، قدرت سياسي را بايد در همين شرايط كسب كنيم و...
اين ها براساس واقعيات جاري مبارزه ي طبقاتي حركت نمي كنند، و نمي دانند كه انقلاب، كسب قدرت، ايجاد شوراهاي كارگري، يك شبه و خلق الساعه نمي تواند جامه ي عمل بپوشند، بلكه روند و دوران مبارزات در سطحي پايين تر ضروري است تا ما بتوانيم به چنان مدارجي برسيم. در رابطه با ايجاد شوراهاي كارگري نيز مسئله همين طور است. ايجاد تشكلات كارگري غير شورايي مثل كميته هاي كارگري و مهمتر از همه حزب طبقه ي كارگر بر همين اساس ضرورت مي يابد. زماني كه هنوز اكثريت طبقه ي كارگر و يا بخشي قابل توجهي به چنان سطحي نرسيده (سطحي از مبارزه ي طبقاتي) كه جنبش عظيم و فراگير را به وجود آورد، شوراهاي كارگري در مقياس گسترده ي آن نمي توانند به وجود آيند. فاصله ي گفتار آقاي پايدار با واقعيات فاصله ي از رؤيا تا واقعيت است.
اما مسئله ي شوراهاي كارگري به همين جا ختم نمي گردد. عدم امكان ايجاد شوراهاي كارگري در شرايط حاضر يك وجه قضيه است، وجه ديگر آن ماهيت شوراها و سمت و سو و به عبارتي كامل تر تلفيق و يا عدم تلفيق سوسياليسم با آن ها است. در جريان انقلاب سال 57 شوراهاي كارگري در اكثر كارخانجات و شركت ها ايجاد شد. اما آيا آن ها يك گرايش سوسياليستي را نمايندگي مي كردند و يا بيشتر متوهم به بورژوازي در حال كسب قدرت بودند؟ آيا مبارزه ي آن ها يك مبارزه ي همه جانبه عليه سرمايه داري بود؟ آيا آن ها توانستند بساط سرمايه داري را برچينند؟
و يا در جريان انقلاب فوريه 1917 كه منشويك ها و اس آر ها به دولت موقت رأي مي دادند و بورژوازي و احزاب خرده بورژوا حمايت اكثريت شوراهاي كارگري را جلب كرد، آیا اين شوراها نمايندگان واقعي طبقه ي خود بودند؟ تضاد داخلي آن ها محصول چه مبارزه اي در روسيه بود؟ و در نهايت چرخش آن ها و به سرانجام رساندن انقلاب سوسياليستي اكتبر نشانه ي رشد چه گرايشي و چه مبارزه ي دراز مدتي بود؟
در سال 57 هر چند شوراهاي كارگري در مقياس وسيعي ايجاد شد، اما دقيقاً به اين دليل كه طبقه ي كارگر فاقد حزبي بود كه در سال هاي قبل از آن و يا در همان دوران سوسياليسم علمي را به درون طبقه برده باشد و گام به گام و در جريان مبارزه آن را با مبارزه ي خود به خودي پيوند بزند، نتوانست تبديل به يك جنبش شورايي ضد كاپيتاليستي گردد و فقط به مبارزات غير منسجم و عليه بخشي از بورژوازي بود. شوراهاي كارگري در جريان انقلاب 57 به سكوي پرش بورژوازي تازه به دوران رسيده تبديل گرديد. بله، اين ها واقعياتي است كه بايد رهنمون عمل ما باشد، اين ها تجربيات عيني عرصه ي مبارزه ي طبقاتي هستند كه براي آقاي پايدار مفهومي ندارند. در جريان انقلاب سال 57 و پس از تغيير و تحولات و سرنگوني سلطنت، شوراهاي كارگري به دليل عدم وجود گرايش سوسياليستي در آن ها به قهقرا و در نهايت نابودي سوق پيدا كردند. دقيقاً براساس همين واقعيات است كه ضرورت حزب واقعاً انقلابي كه در سال هاي ركود و ما قبل انقلاب و حتي روزهاي انقلاب به طور پيگير در جهت پيوند سوسياليسم با ديگر هم طبقه اي هاي شان عمل كرده باشند، معنا مي يابد. و اين سوسياليسمي كه در جريان مبارزه ي طولاني بايد با مبارزه تلفيق گردد چيزي نيست جز همان تئوري انقلابي.
در جريان مبارزه ي طبقاتي در روسيه نيز به دليل وجود بلشويك ها در بطن مبارزه، حضور آگاهانه ي آن ها در هر عرصه اي از مبارزه در نهايت تأثيرات تعيين كننده اي به جا گذاشت. در جريان انقلاب 1905 اين بلشويك ها بودند كه به ديگر هم طبقه اي هاي متوهم گوشزد كردند كه درخواست از تزار راه حل مشكلات نيست. بلشويك ها بودند كه بورژوازي ليبرال را طي ساليان زيادي مورد نقد و افشا قرار دادند و به مرور كارگران به ماهيت آن ها پي بردند و بنابراين انقلاب اكتبر 1917 به سوسياليسم گرايش يافت. اين بلشويك ها بودند كه برخلاف ديگر احزاب و حتي برخلاف هم طبقه اي هاي متوهم شان، عليه جنگ ارتجاعي تبليغات مي كردند و شديداً سركوب مي گرديدند. اما در نهايت همين موضع گيري سوسياليستي باعث شد كه شوراهاي كارگري سمت و سوي سوسياليستي پيدا كنند.اما آقاي پايدار مي گويد:
"جنبش كارگري خصلتاً و درون جوش يك جنبش شورائي ضد كاپيتاليستي است." (صفحه 8)
از اين جمله آقاي پايدار مي خواهد نتيجه بگيرد كه جنبش كارگري به طور خود به خودي و در هر مقطعي شورايي است. اما واقعيات چيز ديگري است. همان طور كه گفتيم در بسياري از مقاطع و مراحل مبارزه جنبش كارگري شورائي نيست و تنها در مدارج بالاي آن شكل شورائي مي يابد. حتي در بسياري از موارد چنان چه طبقه ي كارگر حزب خود را نداشته باشد بورژوازي در مدارج بالاي مبارزه ي عملي كارگران نه تنها بر آن سوار كه اجازه ي تشكيل شوراها را هم به كارگران نمي دهد. به طور مثال به مبارزه ي كارگران در لهستان نگاه كنيم. كارگران در مقياس وسيع و گسترده اي عليه دولت سرمايه داري و رويزيونيستي ياروزلسكي به ميدان آمدند. با اعتصابات سراسري، تظاهرات و ميتينگ ها حكومت خفقان را فلج كردند و در نهايت آن را ساقط نمودند. اما در تمام اين دوران ها، اتحاديه ي همبستگي كارگران به رهبري شخص لخ والسا سمت و سويي غربي داشت. آن ها نه تنها گرايش سوسياليستي نداشتند، بلكه حتي شوراهاي واقعي خود را ايجاد نكردند و در قالب مبارزه ي اتحاديه اي به رهبري بورژوازي به مبارزه ي خود ادامه مي دادند. بر همين اساس با وجود آن كه با مبارزه ي وسيع و بزرگ خود دولت بورژوازي ياروزلسكي را سرنگون كردند، اما آب به آسياب بخش ديگري از بورژوازي متمايل به حزب ريختند. بله، همه و همه ي اين ها واقعيات دنياي مبارزه ي طبقاتي است كه باب طبع آقاي پايدار نيست و ايشان تمايل دارد چشم اش را بر روي همه ي آن ها ببندد. اما واقعيات سرسخت اند و جنبش كارگري هر روز بيشتر و بيشتر نيازمند يك حزب واقعي كه قادر باشد سوسياليسم را در جريان مبارزه با طبقه پيوند بزند مي باشد.
اما اگر آقاي پايدار مي گويد: "جنبش كارگري خصلتاً و درون جوش يك جنبش شورائي ضد كاپيتاليستي است"، و اگر حامل اين نتيجه است كه : در نهايت جنبش كارگري تبديل به يك جنبش شورائي مي گردد، كاري جز توضيح واضحات نكرده، چرا كه مثل اين است كه بگوييم، پس از سرمايه داري سوسياليسم مستقر خواهد شد. اين كه در نهايت جنبش كارگري به يك جنبش شورائي تبديل مي گردد، كمكي نمي كند تا ما راه هاي رسيدن به جنبش شورائي را پيدا كنيم. فاصله ي زياد اين مرحله (رسيدن به يك جنبش سراسري شورائي) ضرورت حزب طبقه ي كارگر را چندين برابر برجسته مي كند. و اگر عملاً به جنبش طبقه ي كارگري اشاره مي كند كه همان تحزب اوست و در نتيجه ما تا مرحله ي رسيدن به يك جنبش شورائي، فقط بايد به جنبش خود به خودي طبقه ي كارگر و نه سازماندهي آن براساس يك گرايش سوسياليستي اكتفا نماييم، اين چيزي نيست جز همان جنبش همه چيز هدف نهايي هيچ چيز؛ جنبش همه چيز، تشكيلات هيچ چيز؛ جنبش همه چيز، تئوري انقلابي هيچ چيز.
آقاي پايدار با هر اشاره اي به واقعيت تناقض در گفتارش بيشتر پديدار مي شود و اين تناقضات چنان برجسته مي شوند كه كافي است آن ها را در مقابل هم قرار دهيم تا مسئله روشن شود. در صفحه ي شش همان نوشته چنين مي نويسد:
"به اعتصابات عظيم چند هزار نفري و گاه چند صدهزار نفري كارگران در ممالك مختلف و در رابطه با مطالبات متفاوت در دهه هاي اخير تاريخ نگاه كنيد. اعتصاب معدن چيان انگليس در نيمه ي اول دهه ي 80 بيش از يك سال به درازا كشيد. بالغ بر 120000 كارگر در اين اعتصابات شركت نمودند. آنان با اعتصاب خويش متجاوز از 4 ميليارد پوند انگليس ضرر و زيان بر بورژوازي بريتانيا تحميل كردند. روز پايان اعتصاب توده ي معدن چي انگليس درست همان موقعيتي از شرايط كار و بي حقوقي قرار داشت كه يك سال قبل به اميد رهايي از آن اعتصاب را آغاز نموده بود." (همان جا صفحه ي 6، تأكيد از من است)
بيان مورد فوق و صدها مورد مشابه آن كه در دنياي سرمايه داري دائماً اتفاق مي افتد، بيان گر همين واقعيت است كه جنبش خود به خودي در مدارج بالا نيز، چنان چه با سوسياليسم تلفيق نگردد و چنان چه كمونيست هايي با سازمان دهي حزبي خود در اين جنبش ها شركت نكنند و بر آن ها تأثير نگذارند و به آن سمت و سو و جهت ندهند، دقيقاً همان اتفاقي مي افتد كه خود آقاي پايدار گفته، يعني "كارگران در همان موقعيت و شرايطي از بي حقوقي قرار مي گيرند كه يك سال قبل به اميد رهايي از آن اعتصاب را آغاز كرده بودند." اگر كمونيست ها در هر حركت و مبارزه ي پرولتاريا به جمع بندي آن نپردازند و تجربيات آن را براي طبقه ي كارگر توضيح ندهند، مبارزه ي طبقاتي ارتقا نخواهد يافت. همان گونه كه ماركس با نوشتن كتاب هاي مبارزه ي طبقاتي در فرانسه، هيجدهم برومر و جنگ داخلي در فرانسه، اين كار را كرد. جمع بندي شكست ها و پیروزی های انقلابات رهنمون عمل ما است و اين همان تئوري انقلابي است و آن ها كه به اين تئوري مسلح هستند، چاره اي ندارند به جز سازمان دهي خود؛ نه براي جدايي از طبقه، نه براي فاصله گرفتن و در مقابل آن قرار گرفتن، بلكه دقيقاً براي آن كه هر چه بيشتر قادر باشند به درون طبقه بروند، هر چه بيشتر و منسجم تر با طبقه ارتباط بگيرند، هر چه بيشتر بتوانند با تقسيم كار بين خود، به تبليغ و ترويج و سازمان دهي مبارزات بپردازند. اين آن چيزي است كه آقاي پايدار نمي بيند و به سادگي از آن عبور مي كند. مبارزه ي خود به خودي طبقه ي كارگر نياز به سازمان دهي و آگاهي دارد و اين مسئله در يك پروسه ي دراز مدت و به طور نسبي تحقق مي يابد. يعني به هر حال تا آن زمان كه ما هنوز بخشي و آن هم بخش كوچكي از طبقه ي كارگر هستيم ضروري است در هر جهشي كه طبقه ي كارگر انجام مي دهد، به شكل سازمان دهي شده حركت كنيم و نگذاريم همانند كارگران زغال سنگ انگلستان پس از يك سال به جاي اول باز گردند. اين آن نكته ي بسيار اساسي است كه در گفته هاي آقاي پايدار وجود ندارد و از آن فاصله مي گيرد.
ضروري است، نكته اي ديگر را نيز يادآوري كنم. آقاي پايدار آن چنان حزب را مساوي با بوروكراسي، فرقه گرايي و در نهايت ديكتاتوري مي داند، كه گويي روابط حزبي چيزي به جز اين ها نمي توانند باشند. اما من برخلاف ايشان معتقدم، چنان چه بخشي از طبقه ي كارگر آگاه به منافع خود به سازمان دهي و ايجاد تشكل بپردازد، چرا نبايد قادر باشد تا روابطي دمكراتيك و رهبري شورايي انتخاب كند؟ اساساً در يك حزب واقعاً ماركسيستي مگر راه كار ديگري به جز انتخاب رهبري توسط نمايندگاني كه در كنگره شركت دارند، وجود دارد؟ و مگر نه اين كه اين رهبري در هر سيكل و دوره اي مجدداً انتخاب خواهد شد؟ آيا اين كميته ي مركزي چيزي به جز شورا است؟ خوشبختانه بعضي از گروه هاي ماركسيستي نام شورا را به درستي به جاي كميته ي مركزي گذاشته اند تا واقعيات هر چه بيشتر آشكار گردد. در چنين سيستمي نه نياز به ليدر هست و نه ديكتاتوري و برخورد از بالا. حزب طبقه ي كارگر در واقع اراده ي بخشي از طبقه ي كارگر براي سازمان دهي خود است و نه چيز ديگر.
اگر كمونيست ها همان بخش آگاه طبقه ي كارگر هستند، چگونه است كه در روابط خود نمي توانند مناسباتي دمكراتيك و رهبري شورايي در يك حزب داشته باشند؟ آيا حزب طبقه ي كارگر چيزي به جز اجتماع و مجموعه اي از روابط بين كمونيست ها است؟ چنان چه در موردي و يا مواردي كمونيست ها دچار خطا و مثلاً بوروكراسي در روابط حزبي مي گردند، دال بر اين نيست كه اين به مثابه ي يك قاعده در نظر گرفته شود. حزب طبقه ي كارگر قوي ترين ابزار مبارزه ي پرولتاريا در جامعه ي سرمايه داري است. چنان چه اين ابزار را از طبقه ي كارگر بگيريم، اين طبقه قادر نخواهد بود پروسه ي تكامل تدريجي خود را كه ضرورت يك كار سازمان دهي شده و آگاه گرانه است طي نمايد.